آرزوها
آرزوها



 

 
مژه هاش فرفری و تا ابرو رسیده و تاب عجیبی داشت ، خم ابرویش کمانی از یک رنگین کمان بود ،

اندکی جلو مویش چتری و موهای پشت همچون دم اسب تا پشت پا رسیده و این بار

موپوش کوچکی میان سرش قرار گرفته بود و کواز عجیب تری بر شانه داشت .

پالیز اندکی ریشش آشفته و سر و صورتی به هم ریخته و چشمان میشیش خمار و متعجب مانده بود

و بی اختیار انگار عزیزترین کسش را دیده بود ، چشمانش روشن شد ، از روی سنگ تکانی خورد که

بلند شود اما دخترک با لبخندی دل ربا که طبق معمول خالی از لبش دور می کرد

آتشی دیگر بر جان آن جوان نگون بخت زد به طوری که پایش از روی سنگ که آب آن را صیقل و لیز کرده بود

ســُـر خورد و با پشت به آب افتاد و با این عملش دخترک زیبا با خنده ای انعکاس عجیبی در فضا پیچاند .

پالیز بلند شد و خود را روی سنگ انداخت موهایش صاف شد آب صورت را پاک کرد .

دخترک گفت :

_ چرا هول شدی پالیز ؟

پالیز خنده ای بر لبش افتاد و گفت :

_ از اینکه هنوز به هوش هستم خود نیز متعجبم ، ناگهان خنده پالیز به اخم تبدیل شد و پرسید :

_ نام مرا از کجا می دانی ؟

_ وقتی کسی صدایت می کرد متوجه شدم .

در افکار پریشان پالیز چیزهایی دور می خورد و با خود می گفت :

_ خدای بزرگم این انسان است یا پری و در پاسخ به سؤال خود گفت :

حتی اگر جن هم باشد مهم نیست باید او را از آن ِ خود سازم .

معلوم نشد چرا دخترک سرش را پائین انداخت و لحظه ای بعد هر دو با حالتی عجیب به یکدیگر خیره شدند و پالیز گفت :

_ نمی دانم کی هستی و از کجا آمدی اما هر که باشی مرا اسیر خود نمودی ، چگونه می توانم تو را ببینم ؟

خانه ات کجاست ؟ می خواهم مادرم ...

دخترک حرفش را قطع کرد و سرش را پائین انداخت و گفت :

_ آیا می دانی کی هستم ؟

_ برایم فرقی نمی کند اجازه بده به خواستگاریت بیایم تا از این عذاب روحی رها شوم .

_ حتی اگر بدانی کی هستم باز هم به تصمیمت اصرار می ورزی ؟

پالیز از آب بیرون شد و گفت :

_ اندکی حدس زده ام ؛ براستی کی هستی ؟

_ نمی ترسی بگویم ؟

_ نه

_ من انسان نیستم !

_ انـ انسان نیـــ نیستی ؟

_ آری نیستم !

_ یعنی جــ جـــ جن هستی ؟

_ درسته ، اما آزارم به انسان نمی رسد .

پالیز در حالی که یک قدم پس رفت و نفسی تازه کرد ، گفت :

_ چرا سر راه من آمدی ؟

_ نمی دانم شاید به خاطر توبه کردنت از شکار و دایه گی برای آن بزغاله و قلبی مهربان

و داشتن صدایی زیبا زیرا هر موقع تو ترانه می خواندی من با دل و جان گوش می دادم ولی تو مرا نمی دیدی .

پالیز انگشت به دهان مانده بود و از کارها و حرف های آن دختر سر در نمی آورد ، اما دوباره سؤال کرد :

_ دخترک ، آیا تو مرا دوست داری ؟

_ دخترک در حالی که سرش را به زیر افکند به آرامی گفت :

_ نمی دانم !

_ پس چرا آمدی سر راهم ؟

_ آخه ، آخه از تو خوشم می آید !

دخترک پشت را به پالیز کرد و در حالی که با شرم هر دو کف دست را به هم چسبانده بود

جلو خود گرفته بود منتظر سؤال بعدی پالیز بود که پالیز قدم پیش کرد و گفت :

_ آنقدر به تو علاقه دارم که حاضرم جانم را فدایت کنم .

دختر جن ، گونه هایش از خنده به چشم نزدیک شد و یک لحظه زبانش را درآورد و فرو برد و خاموش ماند .

پالیز ادامه داد :

_ نگفتی بالاخره دوسم داری ؟

جن با آرامی و شرم خاصی گفت :

_ آری ، ناگهان پالیز بر خود لرزید و هر دو شانه خود را با دو دست محکم گرفت اندکی به جلو خم شد و گفت :

_ بدان بی تو زندگی برایم محال است و یک سیلی از شوق بر صورت خودش زد ، ولی جن گفت :

_ اما ما نمی توانیم به هم برسیم .

_ چی ؟ نمی توانیم ! چرا ؟

_ دنیای ما و قوانین ما با شما فرق می کند ما هر گز نمی توانیم با انسان ازدواج کنیم !

_ پس چرا اومدی ؟

_ بابا نمی دانم ولم کن ترا به خدا ، ولم کن اینقدر نپرس اصلاً اشتباه کردم حالا هم بر می گردم .

 _ نه ، نه نرو ، دوریت رنجم می دهد .

دخترک که هنوز پشت خود را به پالیز کرده و فکر می کرد ، گفت :

_ سعی خودم را می کنم که با تو باشم ولی بدان هر کسی رسم و قانونی دارد .

_ خانه ات کجاست ؟

دخترک رویش را برگرداند و گفت :

_ زیاد دور نیست من از دیار طایفه ای از جنیان افغانستان هستم !

_ چی ؟ فاصله آنجا تا اینجا که زیاد است ، کشور دیگری ست !

جن خندید و گفت :

_ در یک چشم به هم زدن به آنجا می روم پالیز سرش را پایین انداخت و با دلسردی گفت :

_ اما من نمی توانم ،

دخترک گفت :

_ هر موقع خواستی من می توانم تو را به آنجا ببرم .

 _ چگونه می توانم تو را ببینم ؟

_ به تو خواهم گفت .

سپس دختر جن ادامه داد :

_ راستی امشب عروسی دختر خاله من است تو می توانی با من به آنجا بیایی ، می آیی برویم ؟

_ چگونه ؟

_ من تو را با خودم می برم .

 _ اما ، اما مــــ - من ...

_ می ترسی ؟

_ نه ، نه

_ پس چی ؟

_ هیچی با تو می آیم ؛

جن که فهمید پالیز چقدر به او علاقه دارد و او پذیرفت که راهی شود ، گفت :

_ البته ورود به آن قصر شرایطی نیز دارد .

_ چه شرایطی ؟




ادامه دارد ...




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در یک شنبه 29 دی 1391برچسب:, ساعت 18:36 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar